رفتـی مــرا بــه وادی غــم واگـذاشتی
تنهـای مـن! مـرا ز چـه تنهـا گذاشته
یادش به خیر باد کـه نـه سال پیش بود
آن شب کـه تـو به خانه من پا گذاشتی
حوریـه بـهشت علـی! نیمههــای شـب
رفتـی سوی بهشت و مـرا جـا گذاشتی
یـاسین مـن! چـقــدر غریبـانه از وطن
رفتی و سـر بـه دامـن طاهــا گذاشتی
کردی بـه هر نفس طلب مـرگ از خدا
تـا داغ خـویش بــر جگـر مـا گذاشتی
گردون به دیدهام چه قدر زشت گشته بود
آن شب که سر به سینه صحرا گذاشتی
تا ننگرم چه با تو شده، دست خویش را
هنـگام مــرگ بــر رخ زیبـا گـذاشتی
هرکس نهد ز خویش نشانی، تو بعد خود
یک قبـر بینشـانه بــه دنیــا گذاشتی
دار و نــدار من همـه رفت و بـرای من
تنهـا چهـار کـودک خــود را گذاشتی
گفتــی ز داغ فاطمــه و سینــه علـی
«صادقی!» چه داغها که به دلها گذاشتی
تاریخ : سه شنبه 92/1/20 | 7:23 عصر | نویسنده : علیرضا صادقی برادرشهید محمدصادقی حسن آبادی | نظرات ()